عصر یک جمعه ی دلگیردلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب
به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به
لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است؟ بگوحافظ دل خسته
زشیراز بیاید بگوید بنویسد که هنوزم که هنوزاست چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است؟ و
چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است ؟
:: بازدید از این مطلب : 266
|
امتیاز مطلب : 134
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30